مهمان قلب منی

ساخت وبلاگ
امروز و رو دیدم. وقتی وارد خونه شد، بوی ادکلن پیچید. گفتم هنوز هاوایی میزنی؟ گفت اره البته قبلا زدم رو لباسم مونده. گفتم این ادکلنم خیلی عجیبه. اولش انگار حال آدم از بوش میخواد بهم بخوره، بعد یه مدت که میگذره اینقدر خوشبو میشه. به چهره‌ش نگاه کردم. به صورتش که لاغر شده. به بینی خوش فرمش. همیشه می‌گفتم قیافه‌ش شبیه حمیراست. ولی چقدر بی‌روح شده الان. اون آدم شوخ و خوشحال تبدیل شده به یه آدم بی‌پناه غمگین. پری کوچک غمگین. من یاد شب‌هایی میفتم که با و و ح و بچه‌ها تا ساعت دو شب می‌خندیدیم. گاهی از شدت خنده شکم‌درد می‌گرفتم. چند روز پیش پوشه عکسا و فیلما رو باز کردم. تو فیلما دیدمشون. چه روزهایی بود. هر کی یه گوشه افتاده با غماش. با خودم فکر می‌کنم یعنی الان ع کجاست؟ وقتی داشت خونه رو ترک می‌کرد، با خودش فکر نکرد اگه من این کار رو بکنم این زن نابود میشه؟ کاش اون سال‌های شوخی و خنده کش میومد و به این‌جا نمی‌کشید. هاوایی یه وقتی برای من بوی خنده بود و حالا بوی گریه داره... + |  دوشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۱| 0:6  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1401 ساعت: 17:55

امروز رفتم توی طویله که پر از خنزر پنزر شده. رفتم آخرش. جایی که گاو بسته می‌شد و ننه غروب‌ها می‌دوشیدش. اون موقع کرم ابریشم هم پرورش می‌دادن. یادمه یه سال یه دونه پیله دستم بود. تو طویله جا گذاشتمش. فرداش که رفتم دیدم پیله باز شده و پروانه رفته. جالبه. چون اکثر پروانه‌ها تو پیله می‌مردن. ولی پروانه‌ی من پریده بود. امروز به خیلی چیزا فکر کردم. چوپان رسیده به شالیزار ما. بعد اومدم باغچه رو بیل زدم برای لوبیا و چغندر. پرتقال خوردم. فکر کردم کجا برای ساخت یه آلاچیق چوبی مناسب‌تره. و تو دلم به خودم گفتم من می‌دونم که تو توی اون آپارتمان مسخره دوام نمیاری و خیلی زود میای همین‌جا خونه می‌سازی. بعد گفتم چه چیزایی قشنگ و لذتبخشه؟ و اینا به ذهنم رسید:نیمه‌ی دوم سال ، روزهای ابری و بارونی، هوای مه گرفته، ییلاق تو بهار، دوش آب داغ، بخاری هیزمی تو شبهای ساکت و برفی، رگبار پاییزی، بوی اسب خیس، درخت‌ انجیلی تو پاییز، بنفشه‌های بهار، بوی خزانه‌ی برنج ، وقت نشا، قدم زدن تو بارون اردیبهشت وسط شالیزار، بوی شالی تو غروب‌های گرم مرداد، دوچرخه سواری تو غروب تابستون، آب دادن به بوته‌های توت فرنگی ، خوردن ماست، میوه های تابستونی، دوشیدن گاو، خوابیدن تو گاوبنه‌ی جنگل پاییزی، بوی سوختن چوب درخت کراد، دیدن تولد بره و گوساله ، بوی نون داغ شده رو بخاری هیزمی، خوابیدن ، یادآوری خاطرات خوش قدیم.حتما اگر بیشتر فکر کنم چیزای دیگه ای هم به ذهنم میرسه. دنیا با همه‌ی تیرگی به یه بار امتحانش می‌ارزه. + |  یکشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۱| 1:21  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 93 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 16:26

نظرات رو تایید نمی‌کنم خیلی وقته. اگر نیاز به جواب دادن باشه تو وبلاگشون جواب میدم. تو این مدتی که تایید نمی‌کنم چندصد نظر اومده که غالبشون گذری به این وب وارد شدن. چند شب پیش یه مطلبی نوشتم به اسم از دلتنگی. هرشب پیش از خواب به این پسر که از دنیا رفت فکر می‌کنم. هرصبح، و هر روزی که اون مدرسه میرم قیافه‌ش جلوی چشممه. چندتا کامنت بود که ابراز تاسف کردن. ولی یه نفر برای این مطلب کامنت گذاشته به درک. البته با یه لفظ توهین آمیز. بدون آدرس. نمی‌دونم می‌بینی یا نه، اما دوست من، از دست دادن یه عزیز خیلی سخته. مطمئنم که نمیدونی عذابش چجوریه و امیدوارم به زودی تجربه‌ش نکنی. اما این از دست دادن‌ها برای هرکسی دیر یا زود اتفاق میفته. اگر این متن رو دیدی امیدوارم در اون روز یاد این جمله‌ت بیفتی. + |  دوشنبه یکم اسفند ۱۴۰۱| 20:19  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 84 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 16:26

نمی‌دونم قبلا هم نوشتم اینجا یا نه. من احساس آدمی رو دارم که شنا بلد نیست، اما وسط اقیانوس رها شده. دائم دست و پا میزنم و میام روی آب یه نفس می‌گیرم و بعد دوباره میرم زیر آب. می‌دونم یه روزی این دست‌ها و پاها خسته میشه. بیخیال میشم و حتی اگر بیخیال هم نشم دیگه توان دست و پا زدن ندارم و میرم ته اقیانوس و همه چی تموم میشه. یه جور خودکشیه دیگه. خودکشی از روی ناچاری. یعنی ناگزیر میشم حتی اگر دلم هم نخواد. امیدوارم بین این دست و پا زدن‌ها و نفس گرفتن‌ها یه قایق، یه تخته‌پاره یا یه کوفت دیگه‌ای پیدا بشه و نذاره همه چی نابود بشه. من عاشق اتاقم و تنهایی بودم، ولی هروقت این افسردگی لعنتی میاد سراغم متوجه میشم که دارم از تنها شدن فرار می‌کنم. تا بعد از اذان تو باغچه‌ بودم. اونقدر که هوا تاریک شد و نمی‌دیدم دارم کجا رو بیل میزنم. خونه هم اومدم مثل مرده‌ها یه گوشه نشستم و به سوالات فقط با سر تکون دادن جواب دادم. حالا تلاش کنم که بخوابم شاید یه ذره از این احساسات بدبختی و فلاکت خلاص شم. + |  جمعه پنجم اسفند ۱۴۰۱| 0:1  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 16:26