امروز و رو دیدم. وقتی وارد خونه شد، بوی ادکلن پیچید. گفتم هنوز هاوایی میزنی؟ گفت اره البته قبلا زدم رو لباسم مونده. گفتم این ادکلنم خیلی عجیبه. اولش انگار حال آدم از بوش میخواد بهم بخوره، بعد یه مدت که میگذره اینقدر خوشبو میشه. به چهرهش نگاه کردم. به صورتش که لاغر شده. به بینی خوش فرمش. همیشه میگفتم قیافهش شبیه حمیراست. ولی چقدر بیروح شده الان. اون آدم شوخ و خوشحال تبدیل شده به یه آدم بیپناه غمگین. پری کوچک غمگین. من یاد شبهایی میفتم که با و و ح و بچهها تا ساعت دو شب میخندیدیم. گاهی از شدت
خنده شکمدرد میگرفتم. چند روز پیش پوشه عکسا و فیلما رو باز کردم. تو فیلما دیدمشون. چه روزهایی بود. هر کی یه گوشه افتاده با غماش. با خودم فکر میکنم یعنی الان ع کجاست؟ وقتی داشت خونه رو ترک میکرد، با خودش فکر نکرد اگه من این کار رو بکنم این زن نابود میشه؟ کاش اون سالهای شوخی و خنده کش میومد و به اینجا نمیکشید. هاوایی یه وقتی برای من بوی خنده بود و حالا بوی گریه داره... + | دوشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۱| 0:6 | ش | مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1401 ساعت: 17:55